به نام خدا
چند روز پیش سَر ِ کلاس وقتی بعد از ۲ ساعت در اوج ِ خستگی استادمان اعلام کرد که کِلاس تمام شد نگاهم به یکی افتاد که از بالای سر بچه ها بال بال میزد . داشتَم با خودَم فکر میکردم یعنی این با من است یا نه . به روی مبارک نیاوَردم اما به طرز ِ غیر محسوسی اطرافم را نگاه کردم که ببینم یعنی آیا با من هست یا نه . داشتَم با دوستم از در کلاس میزدم بیرون و طبق ِ معمول در میانِ انبوهی از دوستان گرام کنفرانس گذاشته بودیم و از منتها عِلیهِ ( الیه ؟) وجودِمان سخنرانی ِ بس پربار راه انداخته بودیم و اندر فوایدِ کلاس ِ طراحی وبِمان سخن می راندیم که این رفیقمان صاف جلویِ بنده ظاهر گردیده و نفس نفس زنان فرمودند : سلام چطوری ؟ من نیز هم با لبخندی بزرگ جواب دادم : سلام عزیزم . و در همین حین به سرعَت داشتم قیافه اش را تویِ مغزم جستجو میکردم که من این را می شناسم آیا ؟ بعد خودش کارم را راحت نموده و با صدایی رسا فرمودند : عالی بود دُختر . تو مَحشری . من نیز هم که داشتم هاج و واج همراهِ کل ِ کلاسمان که از صدای ایشان نظرشان به سویمان جلب شده بود ایشان را نظاره گر میشدم . فهمید بنده یک تخته اَم کم تشریف دارد و ادامه داد : وبتو ۴ بار از اول تا آخر خوندم . معرکه بود خیلی هنرمندی . عجب قلمی داری . تازه دوزاریَم افتاد که این کیست و یادم امد که چند هَفته سَر ِ کِلاس که وِبَم جلویِ رویَم باز بوده حضرتِ ایشان اَزَم ادرسَش را خواسته بود . دوست نداشتم کسی بدانَد نویسنده یِ آن وب کیست و از طرفی هم آن رگه یِ بی جنبگیَم زده بود بالا و به سانِ مرغ پر و بالمان بسی پوشدار شده بود و لبخندی زشت و خودپسندانه روی لبانِمان نشست و فرمودیم : نظر ِ لطفته عزیزم . بعدَش هم سریعا فرار نمودیم که دیگر ادرس نخواهند که لو نرود نویسَنده منم .
خودمانیم ها گاهی وقتها جنبه نعمتیست بس عَظیم . امروز داشتَم وبَم را از سَر میخواندم . از همان خاطراتِ دوره یِ دانشجویی اما جز مشتی نق و نوق چیزی در آن نیافتیم .
:: بازدید از این مطلب : 868
|
امتیاز مطلب : 281
|
تعداد امتیازدهندگان : 65
|
مجموع امتیاز : 65